رمان تمنای وجودم10


عضو شوید



:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



به وبلاگ من خوش آمدید

تبادل لینک هوشمند

برای تبادل لینک ابتدا ما را با عنوان دهکده و آدرس hastii.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 25
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 25
بازدید ماه : 67
بازدید کل : 4017
تعداد مطالب : 45
تعداد نظرات : 0
تعداد آنلاین : 1



نیت کنید و اشاره فرمایید

کاورآ


BlogComments=[17,0];
رمان تمنای وجودم10
جمعه 25 دی 1394 ساعت 14:35 | بازدید : 94 | نوشته ‌شده به دست هستی | ( نظرات )
امیر در حالیکه یک لیوان آب دستش بود و یه دست دیگش تو جیبش،همراه بقیه میخندید 
حالا درسته که من میخوام سر به تنش نباشه اما خب از حق هم نباید گذشت،وقتی میخنده خیلی جیگر میشه ....!
بعد خودم و جابه جا کردم و گفتم:این چه طرز حرف زدنه ...البته تقصیر تو نیستا .از بس این برج زهرمار نمیخنده آدم غافلگیر میشه...
اما قبل از اینکه چشم ازش بردارم با نگاهش غافلگیر شدم .من هم که انگار تو صحنه جرم به دام افتاده باشم دستپاچه شدم که باعث شد فنجان چایی که تو دستم بود بلرزه و کمی از اون چایی رو دستم بریزه .
(ای تو روحت ،سوختم ...مرتیکه چشم چرون..!) 
فنجان چایی رو روی میز گذاشتم .
بی بی جون نگاهش رو متوجه من کرد و گفت: مستانه جان،درس میخونی؟
-بله بی بی جون ،چند ماه دیگه لیسانسم رو میگیرم 
-باریکلا دخترم...حالا چی میخونی ؟
-عمران 
-پس تو هم مثل امیر ما مهندس میشی ؟
با سر حرفش رو تایید کردم 
-البته الان هم به خاطر این ترم تو شرکت ایشون مشغول هستم .
با لبخند سرش رو تکون داد.
مادرم اومد کنارم نشست .شیوا هم گفت:مستانه تو که هنوز چاییت رو نخوردی .
فنجانم رو از رو میز برداشتم و گفتم :الان میخورم 
-پس تا تو چاییت رو بخوری من امدم .
چاییم تازه تموم شده بود که شیوا با قیافه عصبی اومد و کنارم نشست .
-چیه ،اخمهات تو همه 
-این دختر عمه امیر رو میخوام با دستام خفه اش کنم 
-نه تورو خدا ،به جوونیت رحم کن! 
-مستانه جدی باش...
لبخند زدم و گفتم :حالا چی شده ؟
-خیلی روش زیاده .به من میگه اون دختره کچلی داره روسریش رو بر نمیداره...منظورش تو بودی 
-من؟!
نفسش رو با حرص بیرون داد :هر دفعه این رو میبینم ،تا یه هفته اعصابم میریزه بهم .نه من از اون خوشم میاد نه اون از من ..
-تو چی جوابش رو دادی ؟
-از این که نتونستم جوابش رو بدم عصبانی تر شدم ..اصلا اونقدر آمپرم رفت بالا که نتونستم جوابش رو بدم ....تو رو خدا نگاهش کن .آدم حالش بد میشه. همون لباس قرمزه رو میگم .همون که به امیر مثل کنه چسبیده..
به سمت اونها نگاه کردم .واقعا که مثل کنه به امیر چسبیده بود!
گفتم:میدونی تو هم باید بهش میگفتی به خاطر اینکه کسی شک نکنه نقص عضو داری اینطور تن و بدنت رو انداختی بیرون؟!
یه برق بد جنسی تو چشماش چشمک زد و رفت به سمت اونها .ثانیه ای نکشید که توپ خنده تو جمع اونها ترکیده شد .فهمیدم بــلــــه... این شیوا خانوم دوباره حرف تو دهنش نمونده و اون حرفها رو به اون زده .فقط امیدوار بودم از طرف من این حرف رو نزده باشه 
شیوا با یه لبخند پیروزمندانه اومد و کنارم نشست 
-حال کردم ..رنگ صورت المیرا خانوم با لباسش SET شد!
-المیرا کیه ؟
-دختر عمه امیر دیگه 
-رفتی گفتی ،آره؟؟ 
سرش رو تکون داد 
-از طرف خودت گفتی دیگه ؟
-آره .فقط امیر فهمید تو گفتی! 
-شیوا !
-ا...خب داشتم میومدم گفت،بهت نمیاد از این جوابها تو آستین داشته باشی ،من هم گفتم ندارم ،از قول مستانه گفتم یا به عبارتی همون دوست زبون درازم
-دستت درد نکنه ،عجب تعریفی ازم کردی ...بابا اصلا به تو میگن دوست نمونه 
-دروغ گفتم مگه ؟!
فقط بهش نگاه کردم .
نیکو اومد پیشمون و رو به شیوا گفت: شیوا جان چند تا CD تو کیفم ،تو اتاق قبلی خودم گذاشتم،لطف میکنی بیاری .من باید برم به آرمان غذا بدم .
-معلومه که میرم .فقط به شرطی که آرمان کوچولو رو بعد از غذاش بدی به من .
-مطمئن باش اینکار رو میکنم .امشب رو میخوام یه نفس راحت بکشم .فقط قربونت زود باش .مجلس خیلی رسمی شده 
-باشه 
نیکو یه تشکر کرد و رفت .شیوا دستم رو کشید و گفت:بیا با هم بریم 
-بابا این دست من کش اومد ولش کن 
-خب پاشو دیگه 
-من همینجا هستم تو برو 
بی بی جون گفت:مادر جان پاشو برو ،از اول که اومدی همینجا نشستی ،میخوای پیش ما سن بالاها بشینی که چی بشه؟! 
-آخه ..
شیوا :پاشو دیگه 
بعد هم انقدر دستام رو کشید که اگر بلند نمیشدم از جا کنده شده بود 
موقعی که عرض سالن رو با شیوا طی میکردم ،نگاه خیره خیلی ها رو روی خودم احساس میکردم.من هم با کفشهای که پوشیده بودم مجبور بودم آروم قدم بردارم یا به قول هستی خرامان خرامان راه برم.با هر قدم لعنت به خودم فرستادم که چرا این لباس رو پوشیدم 
از پله هایی که کنار دیوار به صورت مدور به طبقه بالا منتهی میشود بالا رفتیم .داخل دومین اتاق شدیم .شیوا به طرف کیفی که انجا بود رفت و چندتا CD در آورد .
شیوا: اه...آخه اینها چیه نیکو با خودش آورده ..
بعد اونها رو توی کیف برگردند و گفت:بیا بریم از تو اتاق امیر چند تا CD بیاریم .امیر همیشه CD های توپی داره ...
از اتاق بیرون امدیم .شیوا در اتاق بغلی رو باز کرد و گفت:بیا تو 
-من نمیام همینجا جلوی در میمونم 
-بهتر همینجا وایسا کشیک بده 
-کشیک برای چی؟
در حالیکه وارد اتاق میشد گفت:به خاطر اینکه امیر دوست نداره کسی بدون اجازه وارد اتاقش بشه 
-چرا ،نکنه نقشه گنج تو اتاقش قام کرده ؟!
-شاید ...من رفتم ..حواست باشه ها 
-خب چرا بی اجازه میری تو .ممکنه سر برسه ها ..
-پس تو اینجا چکاره ای؟!
-نکنه انتظار داری وقتی اومد با یه سوت خبرت کنم ,هان ؟!
خندید و رفت تو .دستم رو به دیوار گرفتم و سرم رو داخل اتاق کردم .آخه از فضولی که نه از کنجکاوی میخواستم ببینم اتاقش چه شکلیه .
اولین چیزی که چشمام بهش افتاد یه گیتار خوشگل بود که کنار یه کتابخونه نیم قدی طرف چپ به دیوار تکیه داده شده بود .
(این هم عشق کلاس اومدن با گیتارو داره ... آرزو بر جوانان عیب نیست!) 
روبروم یه تخت یه نفره بود با یه عالمه متکا سفید .
(چه تن پرور !)
یه چند تا دمبل هم گوشه میز تحریرش بود .سرم رو بیشتر تو کردم که ببینم قاب عکسی روی میزش نیست که نبود فقط یه کامپوتر روش بود با یه موبایل که همون موقعی زنگ خورد و من و شیوا رو باهم پروند .
-شیوا زود باش 
-اه ،امدم صبر کن یه لحظه 
صدای موبایل قطع شد .اما بلا فاصله دوباره زنگ خورد.گفتم:معلومه که طرف خیلی بیقراره 
شیوا همونطور که مشغول جستجوی CD ها بود گفت: نه بابا ،امیر اهل این حرف ها نیست 
-شیوا ساده ای ها 
-ساده نیستم ،داداشم و میشناسم 
-ایششش ....
چندتا CD دستش گرفت و دوباره به اونها خیره شد گفتم:زود باش دیگه
-بذارببینم اینها چیه؟
سرم رو عقب کشیدم ببینم کسی نباشه که خوشبختانه کسی نبود .این موبایلم که همینطور زنگ میزد .
-میگم طرف یه لحظه هم طاقت دوری این داداش جونت رو نداره !
-شاید هم کسی کار مهمی باهاش داشته باشه ،بذار ببینیم کیه؟
موبایل رو برداشت و تقریبا فریاد زد :نیماس
دستم رو جلوی بینیم گذاشتم و گفتم:حالا چرا داد میزانی ؟مگه به گوشی تو زنگ زده که اینطوری ذوق میکنی ؟
-بی مزه ،همش ضد حال میزنی
-خب حالا جواب بده ،شاید واقعا کار مهمی داره که اینقدر زنگ میزنه 
شیوا مردد من رو نگاه کرد 
-زود باش تا قطع نشده 
یه نفس بلند کشید و جواب داد :الو ،سلام ....نه اشتباه نگرفتید ،من شیوا هستم 
فکر کنم نیما از خوشحالی سکته ناقص رو زد!!
به شیوا که مثل گوجه قرمز شده بود اشاره کردم که جلو تر بیاد من هم بشنوم .گوشی به دست یه کم جلو اومد .
من هم که هنوز نیمه تنم بیرون بود کله ام رو بیشتر داخل بردم و گوشم رو به گوشی چسبوندم 
نیما:امیر اون طرف ها نیست ؟
-نه ،راستش من داشتم از جلوی اتاقش رد میشدم که صدای موبایلش رو شنیدم .
لبمو گاز گرفتم و خیلی آهسته گفتم :چرا دروغ میگی 
شیوا با دست اشاره کرد که مسخره بازی در نیارم 
-نیما: راستش هر چی به تلفن خونشون زنگ میزنم کسی جواب نمیده .میدونم مهمون دارن اما یه کاری باهاش داشتم میشه بهش بگید با من یه تماسی بگیره ؟
-باشه .من بهش میگم 
-ممنون .فقط بگید زودتر تماس بگیره ...در ضمن....مواظب خودتون هم باشید ....
شیوا لبش رو گاز گرفت و گفت :شما هم همینطور !
لپش رو کشیدم و یه بوس واسش فرستادم که موجب شد پشتش رو به من بکنه و بره کنار تخت وایسه 
خداحافظی که کرد گفتم :مبارکه عروس خانوم !
-زهر مار!
بعد هم باهم زدیم زیر خنده 
گفتم :شیوا بدو باید خبر بدی نیما زنگ زده..راستی لو ندی ما اینجا بودیم همون دروغی رو که به نیما گفتی به این گالیور هم بگو 
شیوا اخم کرد و گفت:میدونی چیه من میرم میگم مستانه مجبورم کرد بریم تو اتاقت ،آخه فوضولیش گل کرده بود 
-ا ا ا ..من کی همچین حرفی زدم ؟
-حقته تا تو باشی به دم پسر خاله من این همه اسم و صفت نبندی 
-من چیکار به دم اون دارم ...حالا منظورت از دم همونیه که همه همجنس هاش دارن یا این یکی پشتشم داره ؟!!!
با این حرفم شیوا یه جیغ کوچولو کشید و به طرفم خیز برداشت 
من هم چرخیدم وخواستم از دستش فرار کنم که محکم برخورد کردم به یه جسم سخت که باعث شد چشمهام بسته بشه و تعادلم رو هم از دست بدم .میدونستم با اون شدتی که من پرت شدم به عقب اگه با زمین برخورد کنم کمه کم ,از کمر درد ۲ ،۳ روزی استراحت مطلق خواهم داشت .هنوز تو این افکار بودم که دیدم نه مثل اینکه تو زمین و هوا معلقم..!!
آروم چشمم رو باز کردم .
وای نه ...امیر !!
چند ثانیه ای مغزم بهم فرمان نمیداد .صورت امیر شاید فقط به اندازه چهار انگشت با صورتم فاصله داشت و نفس های تند و پی در پی اش به صورتم میخورد .
اون هم با بهت من رو نگاه میکرد ،اما کم کم چشمهاش و لبهاش با هم خندیدن .با شدت خودم رو از دستهای پرقدرتش که دور کمرم حلقه شده بود بیرون کشیدم و صاف ایستادم!
اخمهام تو هم رفت و به حالت چشم غره یه نگاه به شیوا که اون وسط بلند بلند میخندید انداختم .اما اون اصلا کجا نگاه من رو دید .عصبانیتم بیشتر شد و نگاهم رو متوجه امیر کردم .انگاری اون مقصر بود .
ابروهاش رو داد بالا گفت:خیلی ببخشید که با سر رفتی تو شکمم !
من هم پررو خواستم جوابش رو بدم که از دیدن انچه که دیدم دهنم قفل شد ...

 




:: موضوعات مرتبط: رمان تمنای وجودم , ,
|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
می توانید دیدگاه خود را بنویسید


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: